۲۰ مرداد ۱۴۰۴ · تاریخ تمدن

دودمان چین (۲۲۱–۲۰۶ ق.م) نقطه‌ی آغاز امپراتوری یکپارچه‌ی چین بود. در این دوره، لگالیسم یا قانون‌مداری سخت‌گیرانه به‌عنوان شالوده‌ی حکومت تثبیت شد. هدف آن نظم، اطاعت و انسجام اجتماعی بود؛ فرد در برابر قانون و دولت هیچ جایگاهی نداشت و تنها کارکردش ایفای نقش در حفظ کلان‌ساخت قدرت بود. میراث این تفکر اقتدارگرا، بعدها نیز در سنت سیاسی چین زنده ماند و مفهوم «قدرت مطلق دولت» را مشروع جلوه داد.

با برآمدن دودمان هان (۲۰۶ ق.م – ۲۲۰ م)، نظام اداری بر پایه‌ی لگالیسم همچنان باقی ماند، اما این‌بار با آموزه‌های کنفوسیوس درهم آمیخت. کنفوسیوسیسم، جهان‌بینی‌ای بود که روابط انسانی و اجتماعی را با اخلاق و فضیلت معنا می‌کرد. در این منظومه، لی (آیین و رسوم)، رن (انسانیت و مهرورزی)، شیاو (فرزنددوستی و احترام به والدین) و جون‌زی، یعنی انسان کامل و خردمند، جایگاهی مرکزی داشتند. اگر لگالیسم ابزار حکومت و سازوکار قدرت بود، کنفوسیوسیسم به جامعه روح اخلاقی بخشید و پیوندهای اجتماعی را استوار ساخت. از این دوره به بعد، چین با دو ستون هم‌زمان اداره شد: لگالیسم در حوزه‌ی حقوق و اداره، و کنفوسیوسیسم در عرصه‌ی فرهنگ و اخلاق.

نهاد کلیدی برای پیوند این دو، دستگاه بوروکراسی بود. آزمون‌های کشوری که بر متون کنفوسیوسی استوار بودند، مسیر اصلی ارتقای اجتماعی شدند. هر کس که می‌خواست به مقام و منزلت برسد، باید سال‌ها عمرش را صرف یادگیری کلاسیک‌های کنفوسیوسی می‌کرد. بدین‌ترتیب، فضیلت‌های کنفوسیوسی نه فقط معیار زندگی فردی، بلکه شالوده‌ی اداره‌ی کل امپراتوری شدند.

در بالاترین مرتبه، امپراتور به‌عنوان «پسر آسمان» قرار داشت. این مفهوم، که ریشه‌اش را می‌توان با سنت‌های ایرانیِ فرّه ایزدی مقایسه کرد، پیوند قدرت سیاسی با کیهان و طبیعت را تضمین می‌کرد. امپراتور نه تنها فرمانروا، بلکه نماد هماهنگی میان آسمان و زمین تلقی می‌شد. هرگاه ستم و بی‌عدالتی فراگیر می‌گشت، قحطی و بلایای طبیعی نشانه‌ای از خشم آسمان و سلب مشروعیت او به حساب می‌آمد. در نتیجه، اقتدار مطلق حاکم، رنگی از قداست و ماوراءالطبیعه یافت.

این ترکیب، چین را برای قرن‌ها به یکی از مراکز بزرگ تمدن جهانی بدل کرد. در دوران سونگ، مینگ و به‌ویژه چینگ، اقتصاد چین بزرگ‌ترین در جهان بود و شبکه‌های عظیم تجارت از شرق آسیا تا اروپا حول محور تولید و مصرف آن می‌چرخید. اما همین نظام که بر پایبندی به نظم سنتی استوار بود، در برابر تغییرات جهانی انعطاف اندکی داشت. هنگامی که اروپا در مسیر انقلاب صنعتی شتاب گرفت، چین همچنان به ساختارهای قدیمی وفادار ماند. نتیجه، شکست‌های پی‌درپی در قرن نوزدهم بود: جنگ‌های تریاک، معاهدات نابرابر و «سده‌ی تحقیر» که غرور تمدنی چین را در هم شکست.

در اوایل قرن بیستم، نخبگان چینی در پی بدیلی برای سنت‌های کهن برآمدند. لیبرالیسم و دموکراسی غربی، با تأکید بر آزادی فردی و اعتراض عمومی، با بافت اجتماعی چین ناسازگار می‌نمودند؛ زیرا در سنت چینی، فرد همواره در پیوند با خانواده، آیین و دولت معنا داشت. شورش فردی و استقلال از قدرت، ارزش محوری تمدن غرب بود نه خمیرمایه‌ی تمدنی شرق. از همین‌رو، لیبرال‌دموکراسی نتوانست در چین ریشه بدواند.

در عوض، کمونیسم و اندیشه‌های مارکسیستی جذابیت بیشتری یافتند. این ایدئولوژی با تأکید بر جمع، انضباط و تمرکز منابع، با رگه‌های عمیق فرهنگ چینی هم‌خوانی داشت. با این حال، کمونیسم نیز در ذات خود گرفتار تناقض بود: هیچ دیوان و حکومتی نمی‌تواند به‌جای بازار، سازوکارهای طبیعی عرضه و تقاضا را فعال نگاه دارد. تمرکز کامل قدرت و اقتصاد در دست دولت، لاجرم به ناکارآمدی و رکود می‌انجامد. تجربه‌ی «جهش بزرگ به جلو» و انقلاب فرهنگی نمونه‌ی آشکار این شکست‌ها بود؛ دوره‌هایی که نه تنها اقتصاد زمین‌گیر شد، بلکه سنت احترام به خانواده و خرد سالخوردگان ــ همان جوهره‌ی کنفوسیوسی ــ نیز در هم شکست.

اما با اصلاحات دنگ شیائوپینگ در دهه‌ی ۱۹۸۰، مسیر تازه‌ای آغاز شد: آزادسازی اقتصادی در کنار تداوم اقتدار سیاسی. این ترکیب، نقطه‌ی اوج تاریخی تازه‌ای آفرید. فرهنگی که قرن‌ها با انضباط، جمع‌گرایی و مسئولیت اجتماعی خو گرفته بود، اکنون همان خصال را در خدمت صنعت، نوآوری و تجارت به‌کار گرفت. نتیجه، خیزشی بود که ظرف چند دهه چین را از کشوری فقیر و تحقیرشده به قدرتی جهانی بدل کرد.

امروز، ظهور شرکت‌هایی چون BYD در کنار تسلا تنها یک موفقیت اقتصادی نیست؛ بلکه نمود تداوم و دگرگونی یک سنت تاریخی است. چین با تکیه بر پیوند دیرینه‌ی لگالیسم و کنفوسیوسیسم، تجربه‌ی کمونیسم و اقتدارگرایی، و بهره‌گیری از علم و بازار، قرن تحقیر را به قرن خیزش بدل کرده است.


← بازگشت به یادداشت‌ها